دست ها می نویسد!

ساخت وبلاگ

همین دست های بی قرار من در نقاب زمرد رنگین زمان! سرگردانم در ماه خشمگین سال، بین پاییز و زمستان بدنبال بهانه ها هستم چون دی نزدیک است! همین چند دقیقه پیش یادش کردم، دست ها می نویسد حال این روزها را، نمی دانم شاید نگران چیزی در آینده هستم اما برای آنکه به دی نزدیک میشوم غم دارم، باز دی! باز روز هایی که یادگار کوتاهی های مو های سرم است. دلم پدر را می خواهد! زود از بین ما رفت. حالم خوب می شود اگر باز هم میدیدم کنار اتاق نشسته و شمشیر چوبی من را سنباده می کشد و از لباس های مادرم دستکش بُکس برایم می سازد... کاش هیچ وقت زمان پیش نمی رفت تا میشد کودکی کرد! همه از درون نابود هستیم وقتی برگ های وبلاگ مردم را ورق میزنم همه حال خراب دارند! ایران خراب است! دست های من همیشه می نویسد بی آنکه به مغزم اجازه دهد که کمی تفکر کند! این همان نقطه جدایی من با من است. کاش همسایه ها همه بودند! کاش همه چیز مثل همان روز ها بود که زمستانش برف داشت آن هم حدود نیم متر! کاش بی مقدمه به دنبال بیان کلمات میرفتیم! همه در میان برگریزان بدنبال نگاه نبودند و از طبیعت لذت می بردند. یاد خواب دیدن ها افتادم، لعنت به پالتویی که درخواب همیشه می پوشم آن هم به رنگ چرم قهوه ای! یاد همان شبی افتادم که به دنبال خنده های نوجوانی در میان چمن های میدان زیتون با کاظم می دویدم، بوی تُند بوته های روزماری ما را هوایی کرده بود. تنها تقریح همان بود که عطرش هم زنده میماند، مثل بوی کاهگل خانه مادربزرگم... همان دیوار های خشک 50 ساله که پس از هر بار شوت زدن های توپ پلاستیکی پسرخاله ها، هی میریخت و صدای دعواهای خاله بتول را به همراه داشت... چقدر زمان زود گذشت! پدر رفت... یک شبِ بزرگ شدم! چرا با او شب رفتنش عوا کردم؟ کمی صبوری می کردم چه می شد که این همه سال غم را تبدیل به مسیر و ناراحتی را بغض نکنم... هیچ کس نمی داند چه دردی در درون دارم وقتی وارد حیاط خانه مادرم می شوم، دیگر مثل آن روز ها نیست... دست های لعنتی من چرا امشب می نویسد؟ دل لعنتی من امشب نمی خواست چیزی بنویسد...
واقعا من کی هستم؟ چرا باز به دی ماه می روم، شک ندارم اگر دی نبود من هم نبودم! پسرک زمستانی! چرا هر بار که درب اتاق جوانی ام در خانه پدری را باز می کنم یاد خاطرات پسرک تنهای زمستانی زنده می شود ... خاطره بازی می کنم من واقعا مریض هستم... دلم یک سرما و سیب زمینی ذغالی شده زیر خاکستر با همان بوی چوب نیم سوخته درخت انجیر خانه پدر را می خواهد! لعنت به میانسالی ما بچه های قدیمی هستیم، دلم حس خرید همان اسباب بازی لاکپشت نینجای خارجی را می خواهد که با قیمت صد تا تک تومانی از پول تو جیبی های جمع شده دوره دبستان خریدم را می خواهد... آن لاکپشت هنوز جوان در گوشه کمد است اما مو های سر من کمی سفید شده. هنوز می خواهم رویاهای کودکانه را به سرانجام برسانم. دلم یک نماز بی آلایش قدیمی می خواهد، سال هاست که همه چیز وارونه شده! بچگی ها سیاست نداشتیم هر چه بود در همان لحظه بود! اگر خسته از کمک کردن های مغازه پدرم بودم همان شب خستگی تمام می شد... همه چیز فردا زیباتر بود، طعم آبنبات نعناع هنوز حس می شود، کاش پدر هنوز زنده بود، اگر بود به صدای حافظ گوش می داد و سریع با دوچرخه میرفت و ساندویچ می خرید... چه بد شد که هیچ چیز دیگر تکرار نمی شود، هیچ حسی تکرار نمی شود! مثل دزدی کردن خوراکی های مغازه پدری! چرا بزرگ می شویم؟ باز دی ماه نزدیک است، باز من فرکانس هایی میگیرم از جنس زمستان! دلم می خواهد با همان شال و بافت نخکش قدیمی همراه کاظم روی پشت بام کفتر بازی کنیم.... کاش می شد شعر کتاب " باز باران با ترانه " دوران دبستان را خواند و به درختان لگد زد تا باران بجا مانده در برگ ها روی صورتم بریزد.... کاش می شد جلوی این دست های بی قرار را گرفت تا ننویسد... این دست ها می نویسد و من با خاطرات اشک میریزم... کاش پدر زنده بودی و از خستگی دراز می کشیدی تا به قول خودت پاهایت را برای تسکین تا کمر لگد کنم :(
بابا منو ببخش که خیلی دیر درک کردم مفهوم حرف هات رو...
این دست ها چرا مینویسد... پایان/.

دل نوشته های فاضل نجفی

+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۱ساعت 22:42 توسط فاضل نجفی |

دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه...
ما را در سایت دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7920o بازدید : 107 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 14:29