دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه

ساخت وبلاگ
سلامامروز رو با خستگی شروع کردم،، دیشب رفتم دنبال مادر و یک سَر به خونه کاظم (برادر کوچیکترم) زدم و با سهراب (برادر زاده ام) کلی بازی کردیم و بیشتر ورزش های رزمی بود تا بازی و آخر شب هر دو تایی خسته و کوفته شدیم؛ اون رفت بخوابه منم مادر رو رسوندم خونه! امروز هم بشدت خسته بودم ولی الان امدم دفتر کارم...فکر کنم درستش اینه که امشب رو با شما به اشتراک بذارم. نمیدونم دقیقا قرارِ امشب برنامه رو چجوری جلو ببرم اما میدونم یک سری اتفاقات رو باید خلق کنم که به نفع همه هست!20:50 - باز یک شب متورم دیگه!مهم اینه یکی دو ساعته اُمدم پاساک (دفتر کارم). قهوه فرانسه دَم دادم به امید اینکه امشب با خلاقیت، ایده پردازی، طراحی و تلاش.. چند اثر خوب خلق کنم و روانه بازار کسب و کار مشتری هام بکنم! لذت داره وقتی میبینی با نگاه تو، پول درمیارن... فعلا یک فنجون قهوه بیارم تا ببینم چی میشه...21:18 - هنوز شروع نکردم!نمیدونم چرا اما موقع قهوه خوردن دلم خواست کمی فیلم " شبکه مجازی " رو ببینم، شاید بالای 20 بار این فیلم رو طی این چند سال دیدم اما این بار فرق میکردم، پنج دقیقه از فیلم رو دیدم بین دیالوگ ها یک مرز جدید از مارک زاکربرگ کشف کردم فکر کنم همراه با کارهام با توفق و اجرا های متعدد فیلم رو تا انتها ببینم! من تک بُعدی نیستم کلا تمرکز روی یک کار اذیتم میکنه!22:27 - همیشه شروع مزخرفه!یکی دو تا تلفن مهم داشتم که زدم و الان نشستم به بررسی وضعیت کارهام! اوه اوه ... حجم RAM سِرور بشدت بالا رفته و این اصلا خوب نیست! یک ریست به Apachi و ورژن PHP 7.4 دارم میدم که حال این پسرک (سِرور) خوب بشه تا بتونم روی پروژه های نیمه تمام کار کنم! وضو گرفتم برای نماز ، دقیقه 90 نماز میخونم و دقیقا نمیدنم چرا این اخلاق رو دار دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7920o بازدید : 24 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 13:32

به دریا رسیدماینجا همانجایست که باید کوله پشتی را زمین گذاشت! آب های آزاد و ساحلی که به تسخیر هیچ مرز و کشوری نیست! تا چشم لذت میبرد آب های آزاد خود نمایی می کند، خسته بودم اما یکباره جوان شدم. غروب هست و تا شب زمان دارم! درست حدس زدید؛ تشنه غرق شدن در دریا هستم و به همین سادگی تصمیم گرفتم و کوله را زمین زدم، با لباس مشکی، شلوار چریک و پوتین های خسته ام؛ رفتـــم و دل به دریا زدم...اینجا که امواج بلند کوهی استوار میسازد، چهره ای دیگر در عمق آب پدید می آید! یک عمق آرام، نوازش های مواج و لطیف همچون بادهای موسمی که شقایق ها را نوازش می کند. اینجا سبز لاجوردی خودنمایی می کند و خورشید با هر شکست نور دریای من را به رنگ آسمان می سازد. مکان و زمان در میان جزر و مد گم شده، همه محکوم به زیستن در حالت بی وزنی هستیم. گاهی فکر میکنم آسمان به دریا زده! نیازی به هیچ پرنده ای نیست؛ سفره ماهی همانند عقابی تیز بین بالای سرم رقص پرندگان را بازی می کند! جلبک های بی استرس و شاداب که روی خود را سبز نگه داشته اند، گواهی امید تنفس در زیر آب را می دهند؛ هرچقدر هم غیر واقعی باشد، سخت تر از نفس کشیدن در متروهای شلوغ تهران نیست! چه تبعید باشکوهی، هرچقدر هم عمیق باشد ترسی نیست چون آزادی موج می زند. معکوس دنیا همینجاست، رستگاری تا ابد! ما که با چشمانی بسته در افکار آشفته و به خیال ندیدن آدم ها دل به پهناور ترین نقطه زمین زده ایم؛ امید داریم می توانیم مهمان خوبی برای این بیکارن بی حاشیه باشیم. اینجا فصل جدید در زندگی من است! کاش گیتارم بود؛ کاش بودید تا برایتان شور پرواز آن هم ته دریا را می نواختم و با صدای لرزان شعر " خواب بازی " را برای آنان که صبح را با بوق ماشین ها و ساعت بیداری زنگ ها نمی خواهند، میخوا دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7920o بازدید : 22 تاريخ : جمعه 17 فروردين 1403 ساعت: 15:19

سلام به دنیادنیایی که دنیای من رو ندید؛ دنیایی که به تپش های قلب من رنگی هدیه نکرد! دنیایی که من رو ساخت و در تنهایی رها کرد؛ مثل قطره ای بودم برای حیات اما شکل گرفتم در وضعیت سقوط آزاد آن هم از جنس باران؛ مثل انسانی که با همه ی افکارش آسمان را فَرش کرد و حالا روی گلیمی جای خواب دارد؛ مثل فرشته ای که نــَهرهای امید رو جاری و مسیر آینده رو روایت و هموار کرد! به گفته بعضی ها همان که ققنوس مُرده رو مجدد زنده کرد و حالا گوشه خیابان پشت فرمان می خوابد و خودش امیدی برای خودش ندارد. مثل مَردی که با سرسختی تلاش کرد، آرزو های از دست رفته رو احیاء کرد، آرمان رو هم قاب کرد و به دیوار زندگی ها نصب کرد؛ در آخر خودش ماند در عزلت و تنهایی بدون اینکه براش حقی قائل باشند...کمی ناراحتم که چرا من؟ من که با جناب " امید و انگیزه " سرشوخی داشتم و روزی صد بار کوه هیمالیا رو برای کم آوردنشان فتح میکردم حالا در این وضعیت هستم. من که به افکار و نگرشم به استقامت لاله های بیابان امید زندگی می دادم، به لاله ها نوازش و پایداری را یاد دادم تا در تندباد های بیابان کمر خم نکنند؛ حالا خودم پژمرده از عطر شکوفه های بهاری در کهکشان بی ستاره هستم. دنیا اینقدر بی قافیه شده که هر کلمه ای رو در نقطه چین ها جا میدهم باز هم کلمه دهن پُرکنی برای دنیا نیست! روزگار چشم بسته و دیگه نمیخواد زحمت ها، تلاش ها، سختی ها، علاقه، عشق، حرمت و خیلی چیز ها رو... ببینه! فقط با یک بهانه، دقت کنید تنها با یک بهانه همه ی این زحمت ها رو بی اجر و حال و روزگارم رو نادیده گرفت. میدونید ترس من از چیه؟ ترسم از اینه که زمونه میتونه پُر از فراز و نشیب باشه و هزاران بهانه ناخواسته بسازه! مهم اینه، کی پای علاقه، زندگی و عشق بمونه و بهانه ها رو م دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7920o بازدید : 23 تاريخ : سه شنبه 10 بهمن 1402 ساعت: 16:35

سلام و عرض ادبپنجشنبه ای که گذشت، تولدم بود!چند روزیست 37 سالگی شروع شده است!روزشمار زندگی درحال سپری شدن و بعضی از این روزها می تواند پایانی باشد به انتظارات لج بازی های کودکانه، یا بهتر بگم دست نوازشی باشد بر خستگی های کودک درونمان. پنجشنبه ای که گذشت برای فاضل زهرمار بود! باز هم تنها بودم... همان چهار فصل تنهایی معروف فاضل اما امسال بدترین خودش بود که هیچ وقت از یاد نخواهم برد! با حجم بالایی از کار، مشکلات روزمره، بازپرداخت وام های سنگین، احساساتی که از بیمعرفتی ها لبریز شده و... در اوج نیاز هستم، حالم خوب نیست، به آرامش روحی نیاز داشتم که درغش کردند. بدترین ها برایم در این چند روز خلق شد که حتی نمی توانم باور کنم حتی کسی که توقع داشتم حداقل به پاس قدردانی از زحمات شبانه روزی ام در این روزها در کنارم باشد ( من در کنارش بودم آن روز هایی که حالش خوب نبود و کمکش کردم که جلوی مشکلاتش کم نیاورد )؛ دلم میخواست نفر اول خوشنودیم باشد! چشم انتظاری کشیدم شاید به بهانه روز تولدم تمام کند بهانه ی افکارش را همان باشد که با من عهد کرد و انتخاب کرد مسیر را او هم در کنارم باشد، دقیقا همان آخرین نفر و بیات ترین لحظه را برایم ساخت؛ همه چیز فرمالیته شد و بماند به یادگار....بد نیست بدانید دو سال اخیر زندگی ام تغییرات جدی، پُر معنی، تاثیرگذار توامان باعشق ناب، احساسات واقعی، امید کهکشانی، تلاش و سخت کوشی را در کارنامه داشته است. پس از سال ها انتظار و به خواست خداوند مسیری در جلوی این زندگی شکل گرفت که من رو به سمت نوری کم سو از ستاره ای در کهکشان بیگانه؛ اما پُر از امید در دنیایی رویایی اما کاملا واقعی با همان گزینه هایی که سال ها معیار ناب خواسته هایم بود، قرار داد. برای من مثل یک انقلاب درون دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7920o بازدید : 16 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1402 ساعت: 13:06

- بارانبه غیر از این هوای ناب؛ غیر از چنگ انداختن پنجه های نوازنده به گیتار؛ غیر از طعم دلچسب شکلات داغ روی نیمک پارک؛ غیر از این صدای جذاب باران و صدای سازدهنی پیرمرد هنرمند نیمکت مجاور؛ غیر از این پاییز و برگریزان و دیدن خنده های دسته جمعی دانشجویان رشته هنر؛ غیر از خواندن کتاب " در آرزوی پرواز " آن هم با یک چتر به دست دیگر؛ غیر از این همه سادگی به امید فردایی بهتر؛ غیر از توده ابر سیاه بالای سَرَم با وجود خورشیدی مطلق در آسمان پشت ابر؛ غیر از این همه آرامش، وابستگی و این همه احساس در پس و پیش معنا؛ غیر از این حس اشتراک لذت درنگاه من و مردمان اطراف؛ غیر از بوی آسفالت های بارون خورده عجین شده با عطر عشق؛ غیر از این قدم زدنهای تَـک بهانه، بی هدف رد شدن یکی پس از دیگری چهارراه ها؛ غیر از لذت و هیجان پایین کشیدن شیشه ماشین و شگفتی دیدن حجم عطر گل یاس در دستان دخترک گل فروش، باز هم بر سر همان چهارراه تـَک بهانه؛ غیر از این حس بوی نان داغ سنگک باران خورده در دست پسرک گچکار، دویدن های کودکانه برای رسیدن به یک صبحانه جانانه؛ غیر از دیدن قدم زدن های بی تعادل دختری روی جدول های کنار خیابان؛ غیر از این صدای خوب اعلام وضعیت آب و هوای بارانی، به زبان اخبار در تاکسی های زرد ناشناس؛ غیر از این باران پُر نعمت و کلی ارزش افزوده های انسانی؛ غیر از این همه لحظه خوب چه چیز را می شود بهانه کرد؟ همه زیبا! همه عالی! چه حس خوبی...- گُسلهوا بارانی بود وسط پارک شهر، حال وای بر ما؛ وای بر ما که خوب حس نکردیم آسفالت باران میخورد تا بوی خون شهدا را بدهد، آنان که جان دادند که ما امروز جان ندهیم، متاسفانه ما هم داریم جان می دهیم؛ وای بر ما که با پایین کشیدن شیشه ماشین، دیدیم دخترک گل فروش با سرعت دوید تا دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7920o بازدید : 51 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 14:02

در جاده ای مه آلود در افق مارپیچ کوهستانم، در کَجی آنجا روستایی دیده می شود! نازلی های شاملو چه عاشقانه سر به سرود گرفته اند انگار در این روستا همخوانی زنانه است. دیوار های کاهگِلی کوچه ها میزبان نم باران دیشب است. من که حالم خوب نیست اما طبیعت این دیار گویا بــِکر است! یک عابر با یک کوله پشتی از لباس های فرسوده و یک سه تار کاسه شکسته ام. فرزانه افکارم لج به لج قورباغه های روستا گذاشته، کم نمی آورم! اینجا بوی بارونُ گندم درهم شده انگار به افسانه ها زنی گندمزار است و من در زلف او غرق قدم زدن هستم. شما فکر می کنید طبیعت اینجا یک خیال است؟ نسیم را حس می کنم باز از لابلای دستانم رَد می شود، این خاصیت طبیعت اینجاست! عابری می آید، نسیم را حس می کند و هنوز سرمست نشده خواهد مُرد. بگذریم! بــِرکه ها خالی از آب هستند اما برگریزان را میزبانی می کنند. پوتین های من آغشته به گل و لای خاک حاصل خیز است. در این روستا همه چیز زیباست شاید اینجا شایگان من است! بر لب حوضِ مینا کاری شده هشت ضلع؛ گلدان های شعمدانی را چیده اند. چه غم انگیز و زیباست؛ با همنشینی حوض اما تشنه اند!!!!آذر است، خورشید در آبرهای خاکستری محصور در انتظار باران تازه ایست. اینجا ارتفاع، خارج از خارهاست. جنگل مه زده افکارم به سرو های این دیار حسادت می کند. درب خانه های محلی تا انتها همگی گشوده؛ اما انسان های این دیار کجا هستند!؟ درب بزرگ خانه ای چوبی از جنس بلوط مرا مات کرد، خانه ای زیبا که در چنگال نارون های بلند و خم شده اش حیاط را میزبان یک دورهمی کرده است. انطرف لباس های شسته صاحبانش بر بند کشیده شده. لباس ها همه رنگی اما چرا بوی غذا نمی آید! مگر این خانه زن ندارد که دامن های رنگی را به بند کشیده؟ چه غریبانه است غذای گرم... دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7920o بازدید : 31 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1402 ساعت: 5:41

سلام دنیاایرانم؛ وسط آبانم، اینجا چند روزه رنگ و لعاب پاییزه! هنوز هوا اونقدر سرد نشده که اورانوس بشم و نقطه ای باشم در منظومه. اصلا نمیدونم اورانوس نامعلوم هستم یا معلوم! اصلا مال این منظومه هستم؟ نیستم؟ هستم؟ فکر کنم نیستم!! نیستم فقط یک نسیم هستم برای ایجاد هوایی تازه برای عزیزانم، یک حضورم آن هم از جنس احساس. در عزلت خودم غرق نقاشی های احساسی هستم؛ اصلا زمستانی در پاییزم! اره پاییزم! یک پاییز و شاید آرامش قبل طوفان! چند درجه مشکلات دارم که منهای خوشحالی ها کنم تازه روی محور ایکس ها می شود صفر! صفر الان نــــه ، صفر سال 1398... دلشوره دارم که به فال نیک می گیرم، موندم سرمای امثال رو با کدوم خواننده سپری کنم، شاید رستاک باشم شاید پدرام، یا کیان و چارتار! هر چه باشه مهم نیست مهم اینه که من سر کِشتی را پنجاه درجه به چپ گرفتم تا از این مختصات گمشده خارج شوم! اهداف قدیمی را دارم اما در مسیری جدید. قهوه هم دیگه جواب نمیده! رنگ برگ درختان هم داره زرد میشه، شاید این شانس آخر باشه برای زنده موندن عزتم در میان باور هام، دلم برای اهدافم میسوزد که به دست عزیزانم نقد می شود! من که مثالی سرآمد بودم برای دنیا، باز زمانه مختصاتم را گم کرد...عاشقم اما واقعا یک عاشق خسته. جنس خستگی من مثل این جوونا نیست، از ارزش هاست که به باد رفته! مثل یک پرچم پاره پاره، به احتزازم اما انگار نیستم! جنس خستگیم از تلاش های بی ثمره، از زحمت هایی که آخرش باید سکوت کردن جلوی رگبار خشم زبان مسافرانم. باز رسیدم به جملات که از دل سرازیر میشه؛ نویسنده های وبلاگ میدونن چقدر سخته که نوشته هات رنگ قلبت رو میگیره، بگی یک داستانه نگی نمیشه! واقعا سختمه بنویسم من اینقدر حرف برای گفتن دارم که حد و مرز نداره، اصلا خشاب کیب دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7920o بازدید : 62 تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1402 ساعت: 5:44

شبی دیگر شروع شد! یک جنگ دیگهدلم میخواد به تخت پُشت وارونه بشم و این تن خسته رو بعد از سال ها به آب بسپارم، روی موج های استخر به سقف بلندش نگاه کنم لبخندی بزنم مثل ژن خوبهای پایتخت (متاسفانه معیار سنجش بعضی از جون های ایرانی ). هشتگ بزنم وسط اون اینستاگرام لعنتی تک تکتون که ولش نمی کنید منتظر یک استوری دیگه هستید. این لامصب بی هویت رو جوری بغل کردین انگار وسط تکنولوژی هستید، زرشک معنی ابزار رو هم تغییر دادین! بگذریم؛ حالم خوبه اما کمی مغزم تَب داره! چشم هام رو می بندم تا موج های کوچیک آب استخر، حلزون گوشم رو قلقلک بده. یک سقف بلند، یک بی تعادلی بینظیر؛ من آب و بی وزنی! دست هام رو باز کنم یک صلیب بشم که هر کی میبینه بگه اینو، شُل کرده وسط انفجار هنجار ها! تنفس رو آروم کنم فکر کنم وسط آبــــــــــهای آزادم! (اینو خدا بیامرز پدربزرگم یادم داد که روی آب دراز بکشم و آروم نفس بکشم تا زیر آب نرم - شنیدم پدربزرگم در دوران جوانی که سرش درد میکرد برای کارهای عجیب؛ دریای عمان رو ساعت ها شنا کرده و وقتی خسته میشد به پشت روی آب دراز می کشید و با نفس های آروم استراحت می کرد تا انرژی بگیره برای ادامه...)بگذریم! این چشم های پُر هیجان رو هر وقت باز کردم وسط دفتر کار نشسته بودم! مثل یک مرفین بی اثر، نقشی شدم وسط لوکیشن پاساک برای آینده سازی های بی پایان یک گروه IT. این روزها اینقدر مشغله کاری دارم که نگو و نپرس... خوابیدن روی آب رو دوست دارم اما مغزم باز توهـــم زده که الان وقتش نیست! همش میگه شاید فردا، شاید فردا، شاید فردا... باز افکارم متمرکز نیست! باز این لعنتیِ بی وجدان می خواد مغزم رو متلاشی کنه. همین کـــِرم بی انتهای IT رو میگم!ساعت 20:30 هست، این بار ملودی های ترنس رو شروع نکردم که شه دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7920o بازدید : 81 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1402 ساعت: 23:37

شبی دیگر شروع شد! یک جنگ دیگهدلم میخواد به تخت پُشت وارونه بشم و این تن خسته رو بعد از سال ها به آب بسپارم، روی موج های استخر به سقف بلندش نگاه کنم لبخندی بزنم مثل ژن خوبای پایتخت. هشتگ بزنم وسط اون اینستاگرام لعنتی تک تکتون که ولش نمی کنید منتظر یک استوری دیگه هستید. این لامصب بی هویت رو جوری بغل کردین انگار وسط تکنولوژی هستید، زرشک! حالم خوبه اما کمی مغزم تَب داره! چشم هام رو می بندم تا موج های کوچیک آب، حلزون گوشم رو قلقلک بده. یک سقف بلند، یک بی تعادلی بینظر... من آب و بی وزنی! دست هام رو باز کنم یک صلیب بشم که هر کی میبینه بگه اینو، شُل کرده وسط انفجار هنجار ها! تنفس رو آروم کنم فکر کنم وسط آب های آزادم (اینو خدا بیامرز پدربزرگم یادم داد که روی آب دراز بکشم و آروم نفس بکشم تا زیر آب نرم - شنیدم پدربزرگم در دوران جوانی که سرش درد میکرد برای کارهای عجیب؛ دریای عمان رو ساعت ها شنا کرده و وقتی خسته میشد به پشت روی آب دراز می کشید و با نفس های آروم استراحت می کرد تا انرژی بگیره برای ادامه...)بگذریم! این چشم های پُر هیجان رو هر وقت باز کردم وسط دفتر کار نشسته بودم! مثل یک مرفین بی اثر، نقشی شدم وسط لوکیشن پاساک برای آینده سازی های بی پایان یک گروه IT. این روزها اینقدر مشغله کاری دارم که نگو و نپرس... خوابیدن روی آب رو دوست دارم اما مغزم باز توهـــم زده که الان وقتش نیست! همش میگه شاید فردا، شاید فردا، شاید فردا... باز افکارم متمرکز نیست! باز این لعنتیِ بی وجدان می خواد مغزم رو متلاشی کنه. همین کـــِرم بی انتهای IT رو میگم!ساعت 20:30 هست، این بار ملودی های ترنس رو شروع نکردم که شهر رو آروم بخوابونم و خودم رو مالک کهکشان کنم! گذاشتم واسه 00:00 به بعد که یک خلصه کامل باشم در ملود دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7920o بازدید : 58 تاريخ : دوشنبه 13 شهريور 1402 ساعت: 11:54

به جرم عشق غصه ها لبریز می شوند، این دنیا دیگر ارزش هیچ عشقی را ندارد به والله ارزش ندارد، هر چه بیشتر توجه می کنی کمرنگ و کمرنگتر می شوی، مگر این دنیا قانون ندارد! خب تاریخ را ورق بزنیم، ما که غیرقابل قبول هستیم باشد مشکلی نیست! آن همه اتفاق ثبت شده از پیدایش تا به امروز تاریخ را چه می گویید، بزرگان می گویند تکامل در گذر زمان بدست می آید! خُب؛ نظرت چیست تجربه های گذشته را ورق بزنیم که تکمیل شویم؟ بالاخره در پس فرارهای مکرر از کوچه های حقیقت با بهانه هایی از جنس عدم تعامل، تفکر و شانه خالی کردن های پیاپی از حقیقت؛ بدنبال تبرئه خود و آرامش درون هستی؟ این سرگذشت را یک طرفه تمام کردن ناحقی نیست؟ آینده را چی؟ حتما خودتان را ستایش می کنید! فکر می کنید سزاور ایستاده تشویق کردن هم هستید؟ یادتان باشد شما هیچ مخاطبی جز من ندارید که ایستاده تشویق کند، همه شما را ترک خواهند کرد؛ تا به خود بیایید می بیند باخته اید. این باخت یک باخت معمولی نیست... من که همه چیز را وسط گذاشتم. همه چیز؛ شما فراموش کنید همه چیز را و به منفعت کوتاه لحظه ها کوچک حقیرانه به دنیا دل ببندید، مثل اینکه ارزشش بیشتر از کل شخصیت کوهستان است!!!!تا کی فرار؟ خداوکیلی یک کوچه بن بست در این دنیا برای جلوگیری از فرار های شما وجود ندارد؟ همه چیز خوب و همان بود که آرزو داشتید چه شد رنگ های زیبای کشیده شده را یکدفعه خط خطی کردین؟ آب را روی نقاشی من ریختید!!! من برای این اثر هنری زحمت کشیده بودم! حال همه ی رنگ بندی های این اثر هنری در هم شده است، همه چیزم از دست رفت... بدرنگ شد؛ گِل آلود شد. رنگ رنگ رنگ، دنیای رنگی؛ عشق عشق عشق، بی حرمتی و بی عذتی! خوب اذیت کنید می دانم صدای تپش قلب های پروانه ای را نمی شنوید! ای انسان شریف ف دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7920o بازدید : 72 تاريخ : پنجشنبه 24 فروردين 1402 ساعت: 18:26