آبــهای آزاد

ساخت وبلاگ

شبی دیگر شروع شد! یک جنگ دیگه
دلم میخواد به تخت پُشت وارونه بشم و این تن خسته رو بعد از سال ها به آب بسپارم، روی موج های استخر به سقف بلندش نگاه کنم لبخندی بزنم مثل ژن خوبای پایتخت. هشتگ بزنم وسط اون اینستاگرام لعنتی تک تکتون که ولش نمی کنید منتظر یک استوری دیگه هستید. این لامصب بی هویت رو جوری بغل کردین انگار وسط تکنولوژی هستید، زرشک! حالم خوبه اما کمی مغزم تَب داره! چشم هام رو می بندم تا موج های کوچیک آب، حلزون گوشم رو قلقلک بده. یک سقف بلند، یک بی تعادلی بینظر... من آب و بی وزنی! دست هام رو باز کنم یک صلیب بشم که هر کی میبینه بگه اینو، شُل کرده وسط انفجار هنجار ها! تنفس رو آروم کنم فکر کنم وسط آب های آزادم (اینو خدا بیامرز پدربزرگم یادم داد که روی آب دراز بکشم و آروم نفس بکشم تا زیر آب نرم - شنیدم پدربزرگم در دوران جوانی که سرش درد میکرد برای کارهای عجیب؛ دریای عمان رو ساعت ها شنا کرده و وقتی خسته میشد به پشت روی آب دراز می کشید و با نفس های آروم استراحت می کرد تا انرژی بگیره برای ادامه...)
بگذریم! این چشم های پُر هیجان رو هر وقت باز کردم وسط دفتر کار نشسته بودم! مثل یک مرفین بی اثر، نقشی شدم وسط لوکیشن پاساک برای آینده سازی های بی پایان یک گروه IT. این روزها اینقدر مشغله کاری دارم که نگو و نپرس... خوابیدن روی آب رو دوست دارم اما مغزم باز توهـــم زده که الان وقتش نیست! همش میگه شاید فردا، شاید فردا، شاید فردا... باز افکارم متمرکز نیست! باز این لعنتیِ بی وجدان می خواد مغزم رو متلاشی کنه. همین کـــِرم بی انتهای IT رو میگم!
ساعت 20:30 هست، این بار ملودی های ترنس رو شروع نکردم که شهر رو آروم بخوابونم و خودم رو مالک کهکشان کنم! گذاشتم واسه 00:00 به بعد که یک خلصه کامل باشم در ملودی های زرد تاریک. یکم آب هم بپاشم رو صورتم حکم شنا رو داره حداقل خنکم میکنه برای ادامه امشب... ریز کردم کار سایت مشتری رو؛ مشتری؟ یا بهتره بگم مشتری هاااا! بدبختی همه طلبکار هستن و زمان ندارم. دارم کلنجار می رم با افکار معکوسم که مثل سیگنال مزاحم پارازیت میزنه وسط طرح هام، وسط وجدان کاریم... صدا میاد؟ آهان اره، این زیر صدا که می شنوید صدای پدارم آزاد هست داره آهنگ بخنـــد رو واسم میخونه! کنسرت یک نفره دارم... خب امشب هم مثل بعضی شب ها برنامه دارم. شاید باید کمی قهوه دم بدم! وقتشه امشب رو هم با کار کردن صبح کنم. شما که می خوابید، این من هستم رفیق تاریکی و دوست روز های طلایی! یک پنجره و نور روشن وسط آپارتمان تجاری؛ پاساک زنده هست! مثل یک باد مخالف وسط درختان جنگلی منطقه نمک آبرود هستم! یک فریاد وسط کتابخونه عمومی با کلی دانشجوی پر استرس! یک مزاحمم که سرش درد میکنه واسه اتفاقات بزرگ در بیزینس! بزرگ که ارضاء روحی بشه و دم مغزش بخوابه... یک شیشه رنگی شدم شاید به رنگ آبیُ بنفش، ولی خداوکیلی مشکی هستم! دلم می خواد ایده ها رو امشب جمع کنم می خوام نمایشی بدم که فردا صبح زیباتر از خورشید باشم. میدونم هر چی که هست صبح حالم بهتره، طلوع رو با هوشنگ ( عروس هلندیم ) با یک لیوان چای و کلوچه جشن میگیرم...


پ.ن: باشد به یادگار، سیاست های جالب! متاسفم
- پایان

دست نوشته های فاضل نجفی درگاه

+ نوشته شده در شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۲ساعت 21:0 توسط فاضل نجفی |

دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه...
ما را در سایت دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7920o بازدید : 59 تاريخ : دوشنبه 13 شهريور 1402 ساعت: 11:54